رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

داستان جوانمرد کوچک

ورود به زندگی مامان و بابا

عشق زندگی دی ماه 90 متوجه شدیم که خدا تو رو تو دل مامانی گذاشته  و عیدی سا 91 رو زودتر بهمون داده. من و مامان خیلی خوشحال بودیم و سریع این خبر تو هند و ایران پخش شد . به ما میگن سرخوش مگه نه    و  همه ی شنونده ها هم خوشحال شدن.البته بعضیها فکر میکردن ما بچه دار نمیشیم و الکی بهشون میگیم بچه نمیخوایم ...
11 تير 1392

درد دلهای مادرانه

عسلکم چندتا مورد هستش که دوست دارم اینجا برات بنویسم تا انشاالله خودت بخونی و بهش عمل کنی:  اول اینکه به همه احترام بذاری و باعث افتخار ما باشی.افراد نزدیکت رو با پسوند جون خطاب کن   مثل پدر جون ,عمه جون ,خاله جون و .... . همچنین به شایان ( پسرخاله ی مامانی ) دایی بگو و کیانا ( دختر خاله ی مامانی ) خاله بگو. دومیش اینه که بابایی دوست داره همیشه با لقب  بابا  صداش کنی نه اسم. عزیز دل مامان من دوست دارم که تو در ایران موفق باشی  و بابا دوست داره که تو , در دانشگاههایی مثل هاروارد یا استنفرد ادامه ی تحصیل بدی ,حال در هرصورت نهایت تلاشتو بکن چون منو بابایی از الان داریم بر...
11 تير 1392

تولد صفر سالگی

 رادوین کوچولو این روزا مامان سرحال نیست که خاطره بنویسه برا همین من این کارو انجام میدم  الان  حدود 6 ساعته که بدنیا اومدی . من و خاله مهسا زود رفتیم برات کیک گرفتیم تا برات تولد بگیریم        همه میگن شبیه مامان هستی مخصوصا لبات   خیلی خوشحالم  خدا جونم . ازت متشکرم که همسر و فرزندم سالمند. ...
31 شهريور 1391

سیسمونی

شیرینی زندگی , پسمل عزیزم از حالا برای اومدنت لحظه شماری میکنم چون دیگه کاملا باورم شده که عشقم تو دلم جا خوش کرده . اینروزا همگی در تکاپو هستیم. من و تو و بابایی از اونروزی که اومدیم ایران تو خونه ی پدر جون زندگی میکنیم  تا نقاشی و بازسازی خونه ی سه نفرمون تموم بشه ,بیشتر روزا یا با بابا برای خرید وسایل خونه میرم و یا با  ماماناز و خاله مهسا برای خرید لوازم تو میرم. عزیزم برای من خیلی سخته ولی مجبورم که تحمل کنم پس     تو هم لطفا با من همکاری  کن و قوی باش.   الان تو ماه مرداد هستیم و کلی از کارامون مونده دل مامانی هم عین بادکنک روز به روز داره بزرگ و بزرگتر میشه  &n...
19 شهريور 1391

اسمتو کی انتخاب کرد

نخودیه بابا من تو انتخاب اسمت هیچ دخالتی نکردم  چونکه این مامانی بود که تورو با خودش تو گرمای تابستون حملمیکرد پس باید اسمت رو هم مامانی انتخاب میکرد. البته مامانی ازم نظر خواست و من گفتم هر اسمی بذاری برای من عزیز و قشنگه  و این شد که او تو اخرین ماه  بعد  از کلی گزینه انتخاب کرد.   رادوین یعنی جوانمرد کوچک   امیدوارم نامدار و پاینده باشی پسر گل بابا ...
7 شهريور 1391

بارداری و سفر

میوه ی زندگی, امروز دکتر میگفت :مسافرت و پرواز  تو 3 ماه اول قدغنه . انگار اب سرد ریختن رو سر منو بابایی. ولی منو بابا البته بیشتر بابا در حال جم کردن وسایلمون هستیم , گلی مامان اینم بگم که بابایی بعد از دو سال و نیم بیشتر  داره میره ایران .       حالا چیکار کنیم اخه دل منم برا پدرجون ,ماماناز ,خاله مهسا و بقیه تنگ شده   ما هفته ای  یکبار میریم مطب دکتر و جویای حال من و گلی جونم میشیم عین بچه ها , برای اینکه ببینیم دکتر بهمون میگه میتونید برید.        سرانجام دکتر اجازه ی پرواز داد اما با مسئولیت خودمون   ای بها ای اسمون ...
20 اسفند 1390

روزهای اول بارداری

ای نی نی کوچولوی مامان و بابا  ما امروز رفتیم سونو گرافی و صدای قلبتو برای اولین بار شنیدیم  خیلی لحظه ی خوبی بود در ضمن اقای دکتر چون چند تا دوست ایرانی تو امریکا داشت و خاطره ی خوبی از اونا تو ذهنش مونده بود برا همین برای ما هم ارزش زیادی قایل بود و همه چیزارو مو به مو بهمون میگفت. عزیز دل ما تو الان سنت تو دل مامانی 6 هفته هستش  هورا ا اا ا ا ا . راستی مامانی چون زیادی دوچرخه سواری کرده چون نمیدونسته که مهمون داره برا همین دکتر بهش گفته باید 2 هفته استراحت کنی. بهد از دکتر ما شیرینی گرفتیمو رفتیم خونه ی دوستامون تا شادیمونو با اونا تقسیم کنیم. خدایا به هرکسی که نینی نداره یه نینیه سالمو ...
27 دی 1390